شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

سال نومبــارک...

سلام گل مامان،امروز اومدم آخرین پست سال 92روبرات بنویسم،امشب سال تحویل میشه وسال 92به پایان میرسه، اما برام سال خوبی بود! چون تواومدی پیشم ومنم طعم مادر شدنوچشیدم! باوجود تو انگارخدا همه چی بهم داد،خدایا صدهزارمرتبه شکرت... خداروشکرخونه تکونیم کلا تموم شدوفقط مونده تورو حموم کنمو وسایلامونو آماده کنیم،آخه قراره فرداصبح بامامان بزرگی وعمه فاطمه وعمه مریم بریم مسافرت. امیدوارم بهمون خوش بگذره.راستی سفره هفتسینمم هنوزبایدبچینم،البته اگه توبزاری. چون مطمئنم همین که بچینم سریع میخوای بری سراغشوهمه چیوبه هم بزنی! این چندروز همش بیرون بودیم،سه شنبه شب که چهارشنبه سوری بودهمه خونه ی عزیز...
29 اسفند 1392

نفسم 11ماهه شد!!

ماهگیت مبـــــــــــارک...   سلام به عزیزدل مامان.امروز اومدم آخرین ماهگرد قبل از١سالگیتو بهت تبریک بگم عزیزم ١١ماهگیت مبــــــارک باشه گلم یعنی فقط ١ماه دیگه مونده تا١ساله بشی اصلاباورم نمیشه! خیلی دلشوره واسترس دارم ازطرفی هم خوشحالم که عیدامسال تو هم پیشمون هستی، یادم میاد عید پارسال که دیگه تو ماه 9بارداریم بودم چقدررربا بابایی دوست داشتیم تو هم پیشمون بودی! حالا دیگه1سال گذشتو سال 93رودرکنار تو نفسمون آغاز میکنیم، امیدوارم که سال خوبی واسه همه بخصوص دوستان وبلاگیمون وهمچنین خودمون باشه، چندوقتیه چیزی ازت نگفتم اما دلیل نمیشه هیچ پیشرفتی نداشته باشی گلم!از2روز پیش خودت بدون کمک مامیتونی وایسی،همچنین اگه کنارمب...
23 اسفند 1392

برای تو...

کیاراد عزیزم پسرکم   هر روز که چشمهای قشنگت رو   به روی زیباییهای دنیا باز می کنی   به خاطر بیار که این یک فرصت ناب و تازه است   فرصتی تا تو زنده بودن رو یک بار دیگه تجربه کنی   و پیکره امروزت رو زیر نور عشق الهی   و با قلم تجربه دیروزت تراش بدی   و در تابلوی زندگیت, فردای بهتری رو ترسیم کنی     نازنینم ؛ طلای مادر می دونی تو عطر زندگی رو به من هدیه دادی با بوی تو عشق رو فهمیدم و سرمست شدم حالا من بهت بدهکارم عمر و جوونیم کمترین داراییم هست که باهمه وجود تقدیمت میکنم اما می دونم که جوابگو نیست و باز هم ...
16 اسفند 1392

کوتاهی مو

  سلام به جیگرمامان عشقـــــــــــم نفســــم بالاخره بعداز چندوقت که بابایی میخواست ببرت آرایشگاه(سلمونی)زمانش فرارسیدوبابایی یه وقت گذاشتنو باعمومحمدعلی بردت آرایشگاه تاموهاتو کوتاه کنه!قبل ازاینکه برین منوتهدیدمیکردومیگفت صبرکن همچین قشنگ سرشو ماشین کنم که کیف کنی. منم که میدونستم این کارو نمیکنه فقط منو میترسوند!خلاصه منم باهاتون اومدمو دستورای لازموبه بابا وعمو دادم که چه مدلی کوتاه کنید خودم تو ماشین نشستمو منتظرشماموندم وازدور نگاتون میکردم. تو توبغل بابایی نشستی وآرایشگرشروع کردکارشوانجام دادن که من دقیق شمارو نمیدیدم.٥دقیقه نشدکه دیدم اومدین وتو....چقدرررررعوض شده بودی گلم. وچقدررگریه کرده بودی وقتی اومدین ازبابایی...
6 اسفند 1392
1